امروز درمورد این شخصیت این عکس باهتو صحبت میکنم اسم و فامیلشو که میدونید.

محمدرضا در اسفند 1349 به دنیا اومد. تمام امید پدر و مادرش بود چونکه بعد از گذشت سال ها خدا یک پسر براشون نگه داشت. قبل از اون  همه میمردن. محمدرضا بزرگ شد مدرسه رفت تاکه به سن دبیرستان رسید. شد عصای دست بابا. بابا تمام کارای بازارو به اون سپرد و خودش واسه تجارت میرفت. برای خواهراش همه چیز بود. در نبود پدر مرد خونه بود. از حال و احوال همه با خبر بود . انیس و مونس همه بود عزیز بود. برای خواهراش هم بازی بود . توی بازیاش همیشه خودشو سرباز ایرانی میکرد و خواهراشو سرباز عراقی. وقتی بهش تیر میزدند. شکمشو میگرفتو میافتاد. یه شب بابا اومد بهش گفت از طریق بسیج اسمتو برای جبهه نوشتم. خیلی خوشحال شد انگار که تمام دنیا رو بهش دادن . اسفند 65 عازم شد. بابا میخواست دامادش کنه واسش لباس دامادیم خریده بود اما هنوز یک ماه نشد که توی کربلای 8 18/1/66 توی 18 سالگی به شهادت رسید و به آرزوش رسید. وقتی جنازه اش رو آوردند همه دیدن که درست خمپاره جایی خورده که  همیشه تو بازی دستشو میگرفته . شب قبل از شهادت توی خواب خواهر پنج ساله اش میاد و بهش میگه من فردا میرم و شهید میشم. خواهر از خواب بیدار میشه همه جای خونه رو به دنبال داداش میگرده اما کسی نیست و فقط بابا بیداره. بابا که فکر میکنه داره بازی میکنه  باهاش شروع میکنه به بازی کردن اما دریغ از این که فردا پسرش پروزا داره. واسه شادی روحش صلوات